۹ فروردین ۱۳۸۹

یک لحظه مشترک


La ville est dans l'homme presque comme l'arbre vole dans l'oiseau qui le quitte
 (Fereira Gullar, 1930 )
شهر درون آدمی است همچنان که درخت درون پرنده ای پرواز می کند که او را ترک میگوید

 این شعر رو یک شب توی قطار متروی پاریس دیدم که بین تبلیغات پر آب و رنگی- که معمولا همه جای مترو دیده میشه- سر به زیر وبی صدا یه گوشه آرام گرفته بود. از کنار دستی ام خودکاری گرفتم و جمله را روی ساعدم یادداشت کردم.
اما وقتی اتاق رسیدم یادم نماند که آن را روی کاغذی بنویسم و وقتی که حمام رفتم هیچ اثری از آن نبود. در ذهنم فقط اسم شاعر برزیلی مانده بود و جمله اول شعر که آن را مدام با خودم تکرار می کردم: La ville est dans l’homme... مدت ها با خودم فکر کردم اما نتوانستم تمام جمله را به یاد بیارم. وقتی دنبال اسم شاعرمی گشتم تمام سایت ها به زبان پرتغالی بود- زبان مادری شاعر- اما وقتی اول جمله را در گوگل search کردم نتیجه یه وبلاگ به زبان فرانسوی بود که شعر را دقیقا به همان صورت که توی مترو دیده بودم نوشته بود. وقتی ادامه مطلب رو خوندم متوجه شدم که اون شخص هم این جمله رو توی مترو دیده بود. حس عجیبی داشتم. احساس می کردم که آن شخص هم دقیقا مثل من یک شب اون شعر را درون مترو دیده و او هم از شخص کنار دستی خودکار گرفته بود و شعر را روی ساعد دستش یادداشت کرده بود و ... اما ظاهرا اون حواسش از من جمع تره. چون وقتی به اتاقش می رسیده فورا شعر را روی کاغذ یادداشت کرده بود.

5 اسفند 1384 ساعت 21:32

۳ نظر:

Hannah گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
Hannah گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
حنا گفت...

چه حس عجيبي
يادم مياد كه براي من هم اين اتفاق افتاده و در اون لحظه دوس داشتم گريه كنم