۹ فروردین ۱۳۸۹

شروع دوباره

قصد دارم در اين بلاگ يك سري از نوشته هاي قبلي رو كه در بلاگهاي مختلف داشتم جمع آوري كنم و از اين به بعد رو همين وبلاگ كار كنم.

یک شعر از خودم. هر چند جدید نیست


ایستگاه

ساعت پنج بعد از ظهر ... ايستگاه راه آهن
از پشت شيشه انگار دست تکان ميدهد يک زن

انگار همهء شهر را با خودش می برد قطار
ایستگاه خالی...چند صندلی ...سکوت و من

ای کاش می دیدمش برای یک لحظه...یک نگاه
 گریه نکن شگون ندارد ! ...بخند ...لبخند بزن

لعنت به من به تاکسی ها و این شهر زهرمار!
ای کاش گفته بودم«... آقا ! دربست هزار تومن...»

ای کاش این عقربه ها ...این ثانیه های پرشتاب...
«ای کاش...» و حرف خشک می شود در دهان من

وقتی که انتهای سالن ایستگاه ایستاده بود
یعنی... چگونه ممکن است...نرفته بود زن !

 ٢:٤٤ب.ظ ; دوشنبه ٦ مهر ،۱۳۸۳

هیچ نظری موجود نیست: