۲۸ فروردین ۱۳۸۹

هر روز

همیشه بهترین راه برای پیمودن را می‏بیننم, اما فقط راهی را می‏پیماییم که به آن عادت کرده‏ایم.
این جمله را چند وقت پیش جایی خواندم. این جمله شاید غم انگیز ترین شرح حال زندگی آدمهای دچار روزمرگی باشد. و غم انگیز تر اینکه شرح حال خود من نیز هست.
صبح را با آرزوها و رویاهای بزرگ آغاز می‏کنیم و قدمهایمان را پر از امید برمی‏داریم. به راه می افتیم تا تفاوتی ایجاد کنیم و روزی دیگرگونه بسازیم. اما قصر شیشه‏ای رویاهامان با تلنگرهای کوچک و بزرگ می‏شکند و پاهای کم طاقتمان از سنگریزه های راه خراش برمی‏دارد. عاقبت چیزی که نصیبمان می‏شود روزی از نو است و روزگاری به سان دیروز.
در راه پرفراز و نشیبی که می‏پیماییم, قدمهایی استوارتر و دلی پرامیدتر می‏باید.

۹ فروردین ۱۳۸۹

نا تمام

هر روز
هر روز صبح تقریباً مسیر ثابتی رو تا سر کارم طی میکنم. چند دقیقه پیاده، مترو، تاکسی و باز هم دو سه دقیقه پیاده تا برسم سر کار. معمولاً هر روز یک سری آدمهای ثابت، اتفاقات ثابت و خلاصه هر روز مثل دیروز. آدمهایی که با چشمای خوابآلود، چهره‌های خسته از سحرخیزی اجباری و مدام عجله دارند برسند به مقصدی که هر روز سخت تر و دورتر میشه. به این چیزا که فکر می‌کنم می‌بینم خودم هم یکی از همون آدمها شدم. سر یه ساعت معین بیدار بشم، سوار یه مترو سر ساعت معین بشم، پیاده شم، از یه مسیر ثابت بگذرم و سر یه ساعت معین برسم سر کارم. خودم هم خیلی وقتها چشمهام خوابآلو و پف کرده و خسته است و البته همیشه هم عجله دارم! اما اینکه فکر کنم مثل بقیه دچار روزمرگی شده باشم برام غیر قابل تحمله، دیوانه‌م می‌کنه.
هر روز صبح تقریباً یکی دو دقیقه مونده ساعت 8، یعنی تو لحظاتی که دارم سعی می‌کنم، قدمهام رو تندتر بردارم که به موقع به سر کارم برسم، همیشه یک صحنه تکراری توجهم رو جلب میکنه: دخترکی که آرام آرام در جهت مقابل من داره حرکت می‌کنه. سر و وضع ساده‌ و مرتبی داره. پالتو کرم قهوه‌ای، یه روسری که با پالتوش هماهنگ باشه، تقریباً تو همون مایه‌ها، شلوار جین روشن. یه کیف چرمی مشکی رو شونه‌ش انداخته که انگار اون رو محکم بغل کرده باشه. یه عینک که از رو چشاش پایین‌تر اومده. موهای مشکلی پر و پیچ و خم که همیشه ژل میزنه و همیشه حالت پیچ و تاب اون به همون صورت باقی می‌مونه ...
 
24 بهمن 1385 ساعت 10:8 

یک اتفاق مهم


امروز از صبح که بیدار شدم یه حال عجیبی دارم. کمی سرم گیج میره و احساس خفگی می‌کنم. دلشوره شدیدی توان فعالیت رو ازم گرفته. یک واکنش مرموز شیمیایی توی تمام سلول های بدنم داره صورت می‌گیره. همش منتظرم یه اتفاقی بیفته. یه اتفاق غیر منتظره اما خوشایند. مثلاً یکی در بزنه و بگه که من برنده جایزه نوبل زیست شناسی شدم!!!
-         فکر می‌کنم اشتباه گرفتین. آقای پروفسور خونه بغلی باید باشه!
یا
-         آقا تبریک میگم شما برنده یکی از اون 1000 دستگاه ریو شدین!
-         من؟؟!! ... مگه ممکنه؟... من اصلاً توی بانک ملت حساب باز نکردم!
یا از این اتفاقات ضد حال که فقط تو فیلما می‌بینیم!
اما راستش رو بخواین یه خبرایی هست. هر سال 25 روز از بهار که میگذره من یه سال بزرگتر میشم. البته بزرگ شدن که به این چیزا نیست که! هر وقت پیراهن XLG بپوشی، هروقت سیزده بدر رو نتونستی خونه بمونی، هر وقت تونستی به بچه های کوچیک فامیل عیدی بدی... اون وقت میگن بزرگ شدی. اوووووو وه. کو تا ما بزرگ بشیم!

به هر حال، درست هفتاد سال بعد از اینکه کشتی تایتانیک غرق شد من به دنیا اومدم ( تا دنیا رو از غرق شدن نجات بدم!!! کمک کنید! کمک! من شنا بلد نیستم!!!)
تو این روز 14 آوریل افراد مهم زیادی مثل خود من به دنیا اومدیم!!! از جمله مانی یکی از مدعیان پیامبری در ایران باستان، فیلیپ سوم پادشاه اسپانیا و همچنین آبراهام الزویر بنیانگذار انتشارات معروف Elsevier، رابرت موگابه رییس جمهور زیمبابوه و خیلی های دیگه که چندان معروف نیستند!! .

مهمترين رويدادهاي ايران و جهان در طول تاريخ در اين روز 14 آوريل مطابق 25 فروردين ماه

-         ثبت تاسيس شركت نفت انگلستان و ايران توسط « دارسي»
-         قتل احمد دهقان: در اين روز در فروردين 1330 حسن جعفري كارمند شركت نفت انگلستان كه جرم قتل احمد دهقان به مرگ محكوم شده بود اعدام شد. وي ششم خرداد سال 1329 در دفتر تماشاخانه تهران در خيابان لاله زار احمد دهقان نماينده مجلس ، ناشر مجله تهران مصور و صاحب تماشاخانه تهران را كشته بود.
-         نا آرامي در اصفهان: در همين روز از سال 1330به سبب بروز ناآرامي در اصفهان و مخالفت اصفهاني ها با نخست وزير شدن حسين علاء ، در اين شهر حكومت نظامي اعلام شد . با وجود اين ، نا آرامي هاي اصفهان تا روي كار آمدن دكتر مصدق ادامه يافت . در اصفهان هواداري از دكتر مصدق بيش از شهرهاي ديگر كشور بود. دكتر مصدق به عنوان نماينده اصفهان درنخستين دوره مجلس شوراي ملي انتخاب شده بود كه هنگام بررسي اعتبار نامه ها به دليل كمي سن نتوانست به مجلس راه يابد.
-         علم در گذشت: 25 فروردين 1357 از واشنگتن گزارش رسيد كه امير اسدالله علم در 59 سالگي در آمريكا از بيماري سرطان در گذشته است
-         امروز سالگرد در گذشت دكتر « لودويگ لازاروس زامنهوف » مبتكر زبان جهاني « اسپرانتو » است كه واژه هاي آن از بسياري از زبانهاي رايج گرفته شده است . وي 14 آوريل سال 1917 در گذشت.
-         قتل آبراهام لينكلن در تماشاخانه فورد: 14 آوريل 1865 ، پنج روز پس از پايان جنگ داخلي 4 ساله آمريكا ، ابراهام لينكلن رئيس جمهوري وقت اين كشور درجايگاه شماره 7 تماشاخانه فورد در مركز شهر واشنگتن هدف گلوله « جان ويلكس بوث John Wilkes Booth» يك بازيگر 26 ساله تئاتر و از هواداران كنفدراسيون آمريكا ( طرفداران كاهش قدرت دولت مركزي ــ جنوبي ها ) قرار گرفت و چند ساعت بعد درگذشت.
-         شبي كه تايتانيك غرق شد: 14 آوريل در ساعت 11 و 30 دقيقه شب كشتي مسافربر تايتانيك كه با 2200 مسافر و خدمه از ساوت همتون انگلستان عازم نيويورك بود در حوالي كانادا با يك قطعه يخ سرگردان برخورد كرد و چند ساعت بعد به زير آب فرو رفت و بيش از 1500 تن جان باختند. هنگام به آب انداخته شدن اين كشتي در 31 ماه مه 1911 ادعا شده بود كه تايتانيك غرق شدني نيست !

برخي ديگر از رويدادهاي 14 آوريل

-         1792:   فرانسه انقلابي به اتريش اعلان جنگ داد و جنگهاي انقلاب فرانسه با دول ديگر آغاز گرديد.
-         1847:   ميان ايران و عثماني قرار داد دوم ارزروم امضاء شد.
-         1889:   «ارنولد توين بي» مورخ، و مولف « مطالعه تاريخ » به دنيا آمد.
-         1912:   اتحاديه پان امريكن رسميت يافت.
-         1945:   بمب افكنهاي آمريكايي كاخ سلطنتي ژاپن در توكيو را بمباران كردند.
-         1971:   دولت آمريكا به تحريم اقتصادي چين پايان داد.
-         1986:   آمريكا به ليبي حمله هوايي برد

خلاصه این که من این روز مهم رو به همتون تبریک میگم!!!

25 فروردین 1385 ساعت 10:23

یک لحظه مشترک


La ville est dans l'homme presque comme l'arbre vole dans l'oiseau qui le quitte
 (Fereira Gullar, 1930 )
شهر درون آدمی است همچنان که درخت درون پرنده ای پرواز می کند که او را ترک میگوید

 این شعر رو یک شب توی قطار متروی پاریس دیدم که بین تبلیغات پر آب و رنگی- که معمولا همه جای مترو دیده میشه- سر به زیر وبی صدا یه گوشه آرام گرفته بود. از کنار دستی ام خودکاری گرفتم و جمله را روی ساعدم یادداشت کردم.
اما وقتی اتاق رسیدم یادم نماند که آن را روی کاغذی بنویسم و وقتی که حمام رفتم هیچ اثری از آن نبود. در ذهنم فقط اسم شاعر برزیلی مانده بود و جمله اول شعر که آن را مدام با خودم تکرار می کردم: La ville est dans l’homme... مدت ها با خودم فکر کردم اما نتوانستم تمام جمله را به یاد بیارم. وقتی دنبال اسم شاعرمی گشتم تمام سایت ها به زبان پرتغالی بود- زبان مادری شاعر- اما وقتی اول جمله را در گوگل search کردم نتیجه یه وبلاگ به زبان فرانسوی بود که شعر را دقیقا به همان صورت که توی مترو دیده بودم نوشته بود. وقتی ادامه مطلب رو خوندم متوجه شدم که اون شخص هم این جمله رو توی مترو دیده بود. حس عجیبی داشتم. احساس می کردم که آن شخص هم دقیقا مثل من یک شب اون شعر را درون مترو دیده و او هم از شخص کنار دستی خودکار گرفته بود و شعر را روی ساعد دستش یادداشت کرده بود و ... اما ظاهرا اون حواسش از من جمع تره. چون وقتی به اتاقش می رسیده فورا شعر را روی کاغذ یادداشت کرده بود.

5 اسفند 1384 ساعت 21:32

بی قرار






دلم برایت یک ذره است.
کی می شود
ساعت،
وقارش را با بی قراری من عوض کند؟
                                                                      ؟؟؟
 پاریس،  ۲۶ ژانویه ۲۰۰۶

6بهمن 1384 ساعت 15:32

اسم تو


 اسمت را
بر روی تمام شیشه های بخار گرفته
 می نویسم
با انگشتانی که یخ زده اند.
پس کی زمستان تمام می شود؟
کی دوباره دستان مرا گرم خواهی کرد؟

هپی نیو یر!

12 دی 1384 ساعت 9:52

هميشه پاییز


اين اولين داستان من به فرانسويه. شايد كمي پر رويي باشه! اما به بزرگي خودتون ببخشيد. اين رو Fabien معلم زبان فرانسه ويرايش كرده. كمي كوتاهه. خلاصه...
         
L'AUTOMNE

C’ètait l’autoumne quand je t’ai revue après trios mois qui m’ont semblés trios siècles. J’ai t’ai revue dans la rue pleine de feuilles d’automne; jaunes, orange et marron.
Le vent ètaite froid. Il y avait deux  personnes dans la rue, toi et moi. Nous avons marché, main dans la main, en larmes qui gèlaient sur le trottoir pleine de feuilles d’automne .
Et c’est l’automne encore dans les rues parisiennes pleines de feuilles d’automne. Le vent est froid encore. Je marche et mes larmes gèlent encore. Mais il n’y a personne d’autre dans la rue que moi. Mes mains sont vides. C’est l’automne. Çe sera toujours l’automne dans les rues.

26 آذر 1384 ساعت 1:57

حرفهاي مچاله


هنوز هم
در برابرت كم مي آورم
تقصير من نيست
تقصير انگشت هايم نيست
 اين كي بورد بيچاره هم بي گناه است
حرفهایم مدام مچاله می شوند
 و بعد... Shift-Delete

 خوب فکر کن
مي داني چند روز است آفتاب را ندیده ام؟
مي داني چند شب است يك جرعه خواب از گلويم پايين نرفته است؟
ديگر از ديازپام  خنده ام می گیرد.
صبح  علی الطلوع
ساعت شماطه دار را ازخواب بیدار می کنم
به صورت خواب آلود آینه آب می پاشم
و برای اتو بوسی که به مدرسه می رود
از دور دست تکان می دهم...
خدای من! باز هم جا می مانم.

21 آذر 1384 ساعت 1:32

چهل سالگي


بی صبرانه منتظر تولد چهل سالگی ام هستم
قرار است
ناصر خسرو بیاید به خوابم
بگوید:"  بس است دیگر.
بیدار شو مرد! "
و من بیدار شوم.
آنگاه کوذکان نیشابور به دنبالم  می افتند
 سنگم می زنند
و به جرم ادعای خدایی
بر دارم می آویزند

12 آذر 1384 ساعت 10:48

عشقت به من آموخت که اندوهگين باشم



شعري از نزار قباني "شاعر عاشقانه هاي عرب"  چقدر اين شعر مرا رها مي كند. جاي شما خالي!

قصيدة الحزن The Epic of Sadness
ترجمه : هادي  محمدزاده (منبع: ادبستانhttp://www.iranpoetry.com )

عشقت به من آموخت  که اندوهگين  باشم
و من قرن ها محتاج زني بوده ام  که اندوهگينم  کند
به زني  که  چون گنجشکي بر بازوانش  بگريم
به زني  که تکه هاي  وجودم  را
چون تکه  هاي بلور شکسته گرد آرد.
مي دانم بانوي  من! بدترين عادات را عشق تو  به  من آموخت

به  من آموخت
که شبي  هزار بار فال قهوه  بگيرم
 و به  عطاران  و طالع بينان پناه برم

به  من آموخت  که از  خانه بيرون زنم
و  پياده رو ها را متر  کنم
و صورتت را در باران ها جستجو  کنم 
و در نور ماشين ها

و  در لباس هاي ناشناختگان
دنبال لباس هايت  بگردم
و  بجويم  شمايلت را
حتي!  حتي!
حتي! در پوستر ها  و اعلاميه ها!
... عشقت  به  من آموخت
که چون کودکي رفتار  کنم

و بکشم چهره ات را با  گچ
بر ديوار

... عشقت به  من آموخت
که  چگونه  عشق
جغرافياي روزگار را در  هم مي پيچد

به  من آموخت وقتي  که  عاشقم
 زمين از چرخش باز مي ماند

چيز هايي به  من آموخت
که روي آن ها  حسابي  هرگز باز  نکرده بودم...

بانوي  من!  عشقت به  من  آموخت هذيان  چيست...
عشقت به  من آموخت
 که  چگونه دوستت بدارم در همه ي  اشيا
در درخت زرد  و  بي برگ زمستاني 
در باران
 در طوفان
در قهوه   خانه اي  کوچک
 که عصر ها  در آن
قهوه  ي تاريک  مي نوشيم

عشقت به  من آموخت  که  چگونه
به مسافرخانه ها  و  کليسا ها  و قهوه خانه  هاي بي نام پناه برم

عشقت به  من آموخت  که  چگونه شب
بر  غم  غريبان مي افزايد....

عشقت به  من آموخت که اندوهگين باشم
و من قرن ها محتاج زني بوده ام  که اندوهگينم  کند
به زني  که  چون گنجشکي بر بازوانش  بگريم
به زني  که تکه هاي  وجودم  را
چون تکه  هاي بلور شکسته گرد آرد.

5 آذر 1384 ساعت 20:18

هر شب

من هنوز زنده ام! باور کنید.
درست که دیشب باز هم
خودم را با طناب از هم گسیخته گذشته هایم از سقف آویختم
- گذشته هایی که مرا بالا بردند
و ناگهان زیر پایم را خالی کردند-
این کار هر شبم است
تا آفتاب بر آید!

26 آبان 1384 ساعت 1:37 

عکس های بی خاطره


دیروز بالاخره  LOUVRE  را هم دیدم. بسیار بزرگتر و هیجان انگیزتر از آنچه فکر می کردم. از دیدن گنجینه های ایرانی خیلی دلم گرفت. چرا نباید اینها را در ایران داشته باشیم؟ اما... شاید همان بهتر که اینجا هستند. اینجا از آنها بهتر مراقبت میشود و افراد بیشتری ار آن دیدن می کنند.
با آنکه دوربین همراهم داشتم اما آنقدر محو لذت دیدن زیباییهای آنجا بودم که دلم نمی آمد عکس بگیرم. اما برای آینکه بعدها حرفم را باور کنند که لوور رفته ام تعدادی عکس گرفتیم(۴۰۰-۳۰۰ تا بیشتر نیست!). همه کسانی که آمده بودند دوربین داشتند و عکس میگرفتند. ما مدام باید میماندیم تا مثلا کسی عکسی میگرفت و ما رد می شدیم. برای خودم هم خیلی از این اتفاقها می افتاد. مثلا با دقت داشتم کادر عکس را تنظیم می کردم که متوجه می شدم چند نفر منتظر عکس گرفتن من هستند تا رد شوند.
وقتی توی اتاق عکس ها  را نگاه می کردم چیزی که برام جالب بود -حتی جالب تر از تصاویر و آثاری که سعی کرده بودم از آنها عکس بگیرم- حضور آدمهایی با قیافه ها و حالت های متفاوت و از ملیت های گوناگون بود. با خودم فکر می کردم بی شک من هم در عکس های بسیاری از اینها حضور دارم. آیا آنها هم وقتی عکس های موزه لوور را به دوستان خود نشان می دهند هرگز به وجود من در عکس ها توجه خواهند کرد؟ آیا آنها هم با خود فکر خواهند کرد که «این کیه؟ کجاییه؟ چه حالت عجیبی داره...» یا اصلا این چیز ها براشون مهم هست؟
حس ناخوشایندی است. نه؟ اینکه در خاطره عکس های هزاران هزار آدم دیگر جاودانه شوی. آدمهایی که هیچگاه تو را نخواهند شناخت و هیج وقت به تو فکر نخواهند کرد.

17 آبان 1384 ساعت 1:31 

سیب

  چند روز پیش سر کلاس زبان فرانسه یکی از همکلاسیها از من که نقش Monsieur Newton را بازی می کردم سوالی پرسید که هنوز بعد از مدتها تمام تخیلات و تفکرات من رو به خودش مشغول کرده:   "? Aimez-vous la pomme" یعنی اینکه «آیا شما سیب دوست دارین؟» جدا از آنکه از موقعیت سنجی و باریک بینی این دوست بسیار ذوق زده شدم تا چند روز مدام قیافه نیوتن بعد از آنکه سیب خورده  بود توی سرش جلو چشام بود - گفته باشم همیشه عاشق سیب بوده ام - فکر می کردم آیا نیوتن در آن لحظه چه کرد.
- بی اعتنا به سیبی که حالا پای درخت افتاده بود با عجله رفت که کشف تازه ش رو ثبت کنه. چون می ترسید نکنه یه جای دیگه یه سیب بخوره تو سر یه نیوتن دیگه!
- سیب رو برداشت و با عصبانیت پرت کرد...
- یا خوشحال از کشف تازه اش سیب رو برداشت با گوشه لباسش تمیز کرد و گاز زد.
- یا ...
بعد از اون حادثه مدام اتفاقات جالبی می افتاد که منو ذوق زده میکرد. از جمله اینکه با دوستی در مورد این موضوع حرف میزدم و اون می گفت که « این میتونه موضوع جالبی برای نوشتن باشه...» دقیقا همون چیزی که اون لحظه خودم هم داشتم فکر می کردم!! یا اینکه وارد فروشگاه که میشدم در اولین برخورد چشمم می افتاد به ردیف سیب هایی که با شیطنت چشمک می زدند! ...
جالب تر از همه در یکی از وبلاگ گردیهای همیشگی شبانه ام به شعري برخوردم که شاید جواب تمام مجهولات سیب و نیوتنی ام بود. شعر به این صورت تمام میشد که:
...
اين سيب هم براي تو دخترک!
دوباره فکر کن
نيوتن
هرگز آن ‏چه را که بايد
کشف نکرد.
و من ایمان آوردم که این نیوتن چقدر بی ذوق بوده است!

29 مهر 1384 ساعت 22:19

شاعر آرام



شما که مرا شاعر خطاب می کنيد


داريد ديوانگی مرا باب مي کنيد



داريد با همين کارهای هر روزتان


پل های پشت سرم را خراب می کنيد



آرام ترين شاعر روی زمينم ولی شما


شعرهای مرا پر از اضطراب می کنيد



برای ديدنتان دلم تنگ می شود


با وعده ای قند دلم آب می کنيد


چهارشنبه ۱٦ دی ،۱۳۸۳، ساعت 3:30 ب ظ

وحيد


سلام

مدتهاست که به روز نشده بودم. امروز هم با یه شعر از «وحید» در خدمتتون هستم. وحید یکی از بهترین و یا حال ترین دوستایی هست که تا حالا داشتم. دو ماه بیشتر نیست که با هم آشنا شدیم اما «..انگار که سالهاست میشناسمت مرد!» این شعر قشنگ از اونه.


رفيق راهی و از نيمه راه می گويی

وداع با من بی تکيه گاه مي گويی



ميان اين همه آدم ميان اين همه اسم

هميشه اسم مرا اشتباه مي گويی



به اعتبار چه آينه ای عزيز دلم!

به هر که می رسی از اشک و آه ميگويی



دلم به نيم نگاهی خوش است اما تو

به اين ملامت سنگين... نگاه می گويی!


۱٠:٠٥ ق.ظ ; شنبه ٢۱ آذر ،۱۳۸۳